[ بازدید : 736 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
**دوره همی دوستانه**سلام دوستای گلم به وب من خوش اومدین..... |
آیا می دانید که اگر شما در حال حمل قرآن باشید ، شیطان دچار درد شدید در سر میشود و باز کردن قرآن ، شیطان را تجزیه می کند و با خواندن قرآن ، به حالت غش فرو میرود.. و خواندن قرآن باعث در اغما رفتنش میشود؟؟؟؟ و آیا شما می دانید که هنگامی که می خواهید این پیام را به دیگران ارسال کنید ، شیطان سعی خواهد کرد تا شما را منصرف کند؟؟؟؟ فریب شیطان را نخور!!!!! پس این حق را دارید که این پست رو کپی کنید و توی وب هاتون بذارین.. [ بازدید : 736 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] آیا میدانی؟ زمانى که اذان تمام ميشود دعایت مستجاب میشود پس محروم نکن خودت را از دعابعد از تکرار کردن اذان و دعاى معروف (اللهم رب هذه الدعوة التامة....) حتما منتشر کن شايد يکى غير از تو اينرا نميداند، ۲_ايا ميدانى کجا قرار داده ميشود گناهان تو در حالی ک نمازمیخواني؟ رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمودند (که بنده ی خدا وقتي بلند شد تانماز بخواند با تمام گناهانش آمده پس گناهانش بر روي سرش وگردنش گذاشته ميشود پس هر بار که که به رکوع وسجود ميرود گناهانش ميريزد) اي کسي که عجله ميکني در رکوع وسجود ، سجود ورکوعت را تا ميتواني طولاني کن تا گناهانت از تو بريزد اين اجر را از دست نده ۳_ايا ميداني زن نيکو کاري فوت کردو هر وقت قبرش رازيارت ميکردند از خاک قبرش بوي گل مي امد شوهرش گفت که او هيچ وقت خواندن سوره ملک را قبل از خواب ترک نميکرده پس مبارک باد بر ان کسي که خواندن سوره ملک قبل از خواب را براي خودش عادت قرار داده پس بر اين کار حريص باش زيرا نجات ميابي از عذاب قبر "به هر کس دوستش داري خبر بده" ۴_ايا ميداني با خواندن آية الکرسى بعد از هر نماز فاصله بين تو وبهشت فقط مرگ است یعنی با مرگ ورودت در بهشت تضمینی است ۵_ايا ميداني بعد از تمام شدن نمازنباید عجله کنی وباید مدتي بشينی براي اينکه ملائکه بعد نماز براى تو دعا ميکنند نزد خداوند .
[ بازدید : 706 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] آدم باس یکی داشته باشه آخر شب بهش اس بده بگه : [ بازدید : 645 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] چقدر خوبه وقتی با عشقت قهر می کنی.. بر خلاف میلت میگی دیگه دوست ندارم نمی خوامت [ بازدید : 666 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] خب آدمی ست دیگر.. دلش تنگ میشود .. حتی برای کسی که دو ساعت پیش دیده اش الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله ؟ آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوندکه فکرش را نمیکنی .. از همانجا که گم می شوند.. تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند اما .. این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی.. و وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود ...[ بازدید : 590 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] خـدایــا ! مــن هـمـونـیــم کـه شـبــا بــا تـنـهـایـیــم سـرگــرم مـیـشــم تــا خـوابــم بـبــره ... شـنـاخـتــی یــا اصــل بــدم ؟؟؟ [ بازدید : 618 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] چــِـہ روزگاریــہ [ بازدید : 637 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] ◄✘رسـ ـیدهام بہ تـو .. ❥ [ بازدید : 622 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] مرد باس خانومشو با "میم" مالکیت صدا بزنه
مرد باس گریه کردنم بلد باشه
مرد باس خریدارِناز زنش باشه …
مرد باس با وجود همه مردونگیش به عیالش
ابراز عشق و علاقه کنه اونم هر روز …
مرد باس قَد بلند باشه و چشم اَبرو مشکی
ته ریش هم داشته باشه …
مرد باس با وجود تمام غرورش مهربون باشه
با وجود تمام لج بازیهاش وفادار باشه …
مرد باس اَبروهای فابریک داشته باشه
زُمخت و کَت و کلفت …
مرد باس آشپزیش خوب باشه
هر چند وقت ی بار زنشو سورپرایز کنه…
مرد باس هر شب برقای خونه رو قطع کنه,
تا خانمش بترسه بپره تو بغل آقـــاش
مرد باس روزی یه بار بیخود و بی جهت
عربده بزنه: عیال میخوامت ب مولـــا
مرد باس وقتی دستاشو میگیری چند لحظه یه بار
دستاتو فشار بده
که بفهمی حواسش بهت هست…
مرد باس بغلش بوی آرامش بده نه هوس
مرد باس خنده و شیطونیاش واسه زنش باشه,
اخمش واسه بقیه …
مرد باس فکر کنه یه زن تو دُنیاس
اونم خانومشه …
مرد باس وقتی میخواد با منزل بره بیرون
در ماشین رو واسه خانومش باز کنه
(مرد باس جنتلمن باشه! بعلـــــه )
مرد باس وقتی خانومش حسودی میکنه
بغلش کنه و بگه ….
من فقط مال تــــــــــــــو ام دیونه !
مرد باس وقتی قهر میکنه, حداقل
حرف بزنه خو !!!
مرد باس ترشی باز حرفه ای باشه و هیچ وقت
از خرید لواشک برا زنش دریغ نکنه !
مرد باس حسادت بقیه ی زنارو نسبت
به زن خودش برانگیزه
مرد باس روزی ۱ساعت کنار خانمش بشینه, بگه:
خانمم! من آماده ام!
هرچی دلت میخواد غر بزن …
مرد باس هیجانی باشه و زندگیو
برا زنش یکنواخت نکنه …
مرد باس غیرتی باشه…
رو زنش غیرت داشته باشه
تا هر کی نگاه چپ بهش کرد استادش کنه
مرد باس خودش بازوشو بگیره جلو بگه :
بفرما خانوم گاز بگیر تا کبود شه !!
مرد باس واسه زنش لواشک
و آلوچه و پاستیل بخره!
مرد باس همین که گفتی حوصلم
سر رفته بگه حاضر شدی خبرم کن
موهاتم نریز بیرون …
مرد باس مرد باشه …
با جَنَم باشه حرفش حرف باشه
حالا میخواد نیم کیلو باشه یا ۱۲۰ کیلو
مرد باس اَخمش دلتو بلرزونه ….
مرد باس جذبه داشته باشه…
با لبخندش قند تو دلــت آب بشه …
مرد باس موهاش کوتاه باشه …
پیرهن مردونه بپوشــه…
بُو ادکلنش همه جا رو بر داره
مرد باس خشن باشه دستشو بکوبه
رو میز داد بزنه بگه امشب من
ظرفا رو میشـــــــــــــــــــــورم
مرد باس ته ریش داشته باشه….. [ بازدید : 439 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] آهای دختر عاشق بیخودی بغض کن ...اگه عاشقت باشه پیشونیتو می بوسه بیخودی اشک بریز ...اگه عاشقت باشه اشکاتو پاک میکنه و میگه هیس بیخودی بگو سردمه اگه عاشقت باشه گرمی لباسشو روشونه هات حس میکنی بیخودی بگو می ترسم ...اگه عاشقت باشه بغلت میکنه و میگه من اینجام بیخودی نگاش کن اگه عاشقت باشه هول میشه .... بیخودی بهش لبخند بزن اگه عاشقت باشه گونه تو می بوسه و میگه:عاشقتم بخدا بیخودی قهقهه سر بده اگه عاشقت باشه به خنده هات لبخند میزنه بیخودی عصبانی شو اگه عاشقت باشه صورتتو نوازش میکنه و میگه با اخم هم جذابی بیخودی به پسرای دیگه خیره شو اگه عاشقت باشه اخم میکنه و میگه هِی خانوم ... [ بازدید : 449 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] دعوامون شد...گفتم: دیگه نه من نه تو...! گفت: میخوامت دیوونه...! گفت:م ولی من نمیخوامت، فقط هرچی داریو بردارو برو...! آومد سمتم...!بغلم کرد، انداختم رو شونشو راه افتاد...! گفتم: دیوووووووووونه چیکار میکنی؟!! منو بزار زمییییییییییییییین...!!! گفت: مگه نگفتی هر چی داریو بردارو برو؟ !!منم همین کارو کردم...!!! [ بازدید : 452 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد. هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی!” آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواست بداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد. زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و میدانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانیاش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و منعاشق شده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا میافتاد. فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمیخواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسیمان را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم، از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دستهایم بگیرم و راه ببرم! خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه میشود؛ اما برای این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو میشد، مهم نیست چه حقهای به کار ببره.” مدتها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دستهایم گرفتم. هر دو مثل آدمهای دست و پاچلفتی رفتار میکردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه میرفت و دست میزد و میگفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه میبره.” جملات پسرم دردی را در وجودم زنده میکرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشمهایش را بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمیدانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو کمی راحتتر شده بودیم، میتوانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از او مراقبت بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهرهاش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظهای با خود فکر کردم: “خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دستهایم گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگیاش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ میگیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. هر روز که میگذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسانتر میشد. با خودم گفتم حتماً عضلههایم قویتر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب میکرد. یک روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباسهام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که او را راحت بلند میکردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب میشد. گویی ضربهای به من وارد شد، ضربهای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب میشد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگیاش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای او دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل میکردم، درست مثل اولین روز ازدواجمان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی میتوانستم قدمهای آخر را بردارم. انگار ته دلم میگفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمیشد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سالها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگیمون توجه نکرده بودم!” آن روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من نمیخواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه میکرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمیخوام. این منم که نمیخوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمیخوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمیدونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواجمون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظهمرگ همونطور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد میزد در رو محکم کوبید و رفت. من از پلهها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گلتون مینویسید؟” و من درحالی که لبخند میزدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم میگیرم و حمل میکنم، تو رو با پاهای عشق راه میبرم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…” به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگیتون بشید! [ بازدید : 439 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Powered By : Avablog.ir ] |